ساحل برای این که حوصله حرف زدن نداشت و می خواست زود قطع کنه گفت:ببخشید الان نمی تونم حرف بزنم فعلاً خدا حافظ.
گوشی رو قطع کرد.
بابک نگاهی بهش کردو گفت:چرا نزاشتی حرف بزنه؟
ساحل:به خودم مربوط میشه.
بابک:باشه هر جور راحتی.
ساحل ساعتش رو نگاه کردو گفت:میشه منو ببری دانشگاه.
بابک :یه بار هم گفتم من راننده تو نیستم.
ساحل از ماشین پیاده شدو گفت :پس خودم میرم.
چند قدمی رفته بود که یه سگ ولگرد افتاد دنبالش. ساحل هراسان و بدو بدو اومد نشست تو ماشین.
بابک نگاهی بهش کردو گفت :اگه این بار از ماشین پیاده بشی درهارو قفل می کنم نمیزارم سوار شی.
ساحل که حواسش به سگ بود وقتی دید سگ دور شددوباره درماشین رو باز کرد و از ماشین پیاده شد.کنار خیابون ایستاد تا سوار ماشین یه ماشین دیگه بشه.
بابک بعد پیاده شدن ساحل درهاروکلا قفل کرد. ولی شیشه ماشین پایین بودبا صدای بلند طوری که ساحل بشنوه گفت: مطمئن باش خرس هم بیاد بخورتت توماشین راه نمی دم.
ساحل از همه جا بی خبر این بار محکمتر گفت:خوراک خرس و شیر و حیوان درنده بشم بهتر تا با تو توی یه ماشین باشم.
چند دیقه ای گذشت حدود نیم ساعت یا 45 دیقه ساحل کنار خیابون بود. اما دریغ از یک ماشین. فقط دوبار ماشین اومد که اونم با سرعت زیاد رد شد.ساحل حتی نمی دونست تو کجا ایستاده. دیگه خسته شده بودکه یه دفعه احساس کرد یه موجودی داره بد جور نگاهش می کنه و آروم آروم بهش نزدیک میشه.
خوب اطرافش رو نگاه کرد. حرکات ریزی رو بین بیشه ها و علف ها می دید ترس همه وجودش رو برداشته بود.دوباره تو امتداد جاده راه افتاد. حدودا صد متری راه رفته بود و از ماشین دور شده بود. دوباره با نزدیک شدن یک سگ بهش همه مسیررو دویدتا به ماشین برسه نزدیک ماشین هر کاری کرد درباز نشد از پشت در چند بار به شیشه زد تا بابک در و باز کنه اما انگار نه انگار.
به سمت راننده اومد شیشه ماشین نیمه باز بود شروع به التماس کردن شد. ولی بابک روی دنده لجبازی افتاده بود و درو باز نمی کرد. سگ بهش خیلی نزدیک شده بود با صدای بلند پارس می کرد. ساحل از ترسش به التماس افتاده بود. بابک از فرصت استفاده کردو گفت:باید قول بدی رو حرف من حرف نزنی. هرچی من گفتم بگی چشم.ساحل در حالی که از ترس فریاد میزد گفتم :قول می دم به خدا قول می دم.
بابک در ماشین رو باز کرد و ساحل پرید توی ماشین و درو محکم بست سگ به در ماشین چسبیده بود و پارس می کرد و دندون هاشو نشون می داد.ساحل چشم هاشو محکم بسته بود وداد میزد برو برو . بابک به سرعت رانندگی کرد.بعد چند دیقه یه طرف جاده ماشین رو نگه داشت و رو به ساحل کردکمی نگاهش کرد و گفت :دیدی همیشه عموهات نمی تونن نجاتت بدن ؟بعضی وقت ها باید خودت ،خودت رو نجات بدی.
ساحل با همه حال ترس گفت:آره.
بابک: قولت که یادت نرفته.
ساحل هنوز از ترس گریه می کرد. با همون حالت گفت :نه یادم نرفته .
نزدیک ساعت 1بعد از ظهر بود به خونه رسیدن ساحل درو باز کرد بره خونه که بابک ماشین رو پارک کردو پیاده شدباهاش وارد خونه شد. از اون روز اذیّت های بابک زیاد شده بود. ساحل هر کاری می کرد نمی تونست خودش رو از دست اون نجات بده.یک هفته بود که بابک هر دوروز درمیون می اومد سراغش. شهریار از این اومدن های بابک کلافه شده بود، ولی چون می دید ساحل راضیه و حرفی نمی زنه اونم چیزی نمی گفت.
ساحل مثل همیشه به دانشگاه رفت.
ساعت 9رسید دانشگاه مستقیم به سر کلاس رفت. با کمال تعجّب دید مجتبی توی کلاس نشسته.
با دیدن ساحل از جاش بلند شد و سلام داد.
ساحل که از دیدنش تعجّب کرده بود نگاهی بهش کرد و گفت: سلام .اینجاچی کار می کنی؟
دلم روضه ی مادر می خواهد...
ما را در سایت دلم روضه ی مادر می خواهد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : nazanin532005 بازدید : 129 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 0:39