ساحل کتاب سوم..

ساخت وبلاگ
ساحل اثر ام البنین منیری

بابک:با یه دستش فرمون رو گرفته بود با دست دیگه بی مقدمه همچین زد تو دهان ساحل که انگاری برق گرفتش.

ساحل یه لحظه نفهمید چی شد. دستش رو گرفت رو صورتش و گفت:دیوونه شدی این چه کاریه؟

بابک بی معطّلی یکی دیگه هم زد. ساحل تو ماشین داد زد: که ماشین ونگه دار می خوام پیاده شم. اگه نگه نداری درو باز می کنم و میپرم پایین.

بابک قفل در هارو زده بود و خیالش راحت بود.

ساحل وقتی فهمید بابک راه دانشگاه رو هم عوض کرد ترس افتاد تو جونش.

ساحل:داری منو کجا می بری؟

تو نمی تونی منو بدزدی؟

من باید برم دانشگاه .الان مجتبی بفهمه نیومدم به عمو زنگ میزنه.

بابک که ساکت بودو حرف نمی زد صدای ضبط رو زیاد کرد تا صدای ساحل رو نشنوه.

نزدیک یه پارک جنگلی بزرگ ایستاد.ساحل انقدر بلند بلند حرف زده بود که صداش گرفته بود.

بابک نگاهی بهش کردو دکمه ضبط رو زدو خاموشش کرد.

بعد گفت :فکر می کنی اگه تورو بدزدم کسی می فهمه؟

ساحل:بله عمو شهریار می فهمه.

بابک :باشه. پس یه امتحانی می کنیم. من تورو همین جا نگهت میدارم.ببینم تا کی عمو جونت میاد دنبالت؟

ساحل:خیلی بی شعوری.

بابک:با من بودی؟

ساحل :آره با تو بودم. برای چی منو زدی؟

بابک :اولی رو زدم تا بفهمی من عموهات نیستم و باهات شوخی ندارم. هرچی گفتم باید بگی چشم فقط همین.

دومی رو زدم تا بدونی اگه حرفم رو جدی نگیری هر جا که باشی میزنمت.

ساحل:بزار عمو شهریار و ببینم بهش می گم.

بابک همینطور که نگاهش رو ساحل بود. خیلی جدی گفت:تو نمی گی.اگه بفهمم گفتی این بار بد جور می زنمت.

ساحل که تقریبا دیگه فهمیده بود بابک باهاش جدی حرف می زنه و شوخی تداره گفت:خوب الان منو ببر دانشگاه.

بابک:مگه من راننده توام. در ضمن بنا شد اینجا بمونیم ببینیم چند ساعت دیگه یاچند روزدیگه میان پیدات می کنن.

نیم ساعت بدون حرف گذشت.

مجتبی به گوشی ساحل زنگ زد.ساحل گوشی روبرداشت تا جواب بده. قبلش بابک بهش گفت: مراقب حرف زدنت باش.وگرنه باز پشت دستی می خوری.بزن رو آیفون بعد جواب بده.

ساحل گوشی رو برداشت.

:الو؟

مجتبی: الوخوبی؟ کجایی؟

ساحل:خوبم. توکجایی؟

مجتبی :من  امروز نمیام دانشگاه. اگه ممکنه خودت برو خونه.

ساحل نگاهی به بابک کرد و گفت:باشه.

مجتبی:راستی هنوز هم نمی خوای بگی؟

ساحل :چی رو ؟

مجتبی:عموت چرا نزاشت من بیام تو؟

ساحل برای این که  حوصله حرف زدن نداشت و می خواست زود قطع کنه گفت:ببخشید الان نمی تونم حرف بزنم فعلاً خدا حافظ.

گوشی رو قطع کرد.

بابک نگاهی بهش کردو گفت:چرا نزاشتی حرف بزنه؟

ساحل:به خودم مربوط میشه.

بابک:باشه هر جور راحتی.

ساحل ساعتش رو نگاه کردو گفت:میشه منو ببری دانشگاه.

بابک :یه بار هم گفتم من راننده تو نیستم.

ساحل از ماشین پیاده شدو گفت :پس خودم میرم.

چند قدمی رفته بود که یه سگ ولگرد افتاد دنبالش. ساحل هراسان و بدو بدو اومد نشست تو ماشین.

بابک نگاهی بهش کردو گفت :اگه این بار از ماشین پیاده بشی درهارو قفل می کنم نمیزارم سوار شی.

ساحل که حواسش به سگ بود وقتی دید سگ دور شددوباره درماشین رو باز کرد و از ماشین پیاده شد.کنار خیابون ایستاد تا سوار ماشین یه ماشین دیگه بشه.

بابک بعد پیاده شدن ساحل درهاروکلا قفل کرد. ولی شیشه ماشین پایین بودبا صدای بلند طوری که ساحل بشنوه گفت: مطمئن باش خرس هم بیاد بخورتت توماشین راه نمی دم.

ساحل از همه جا بی خبر این بار محکمتر گفت:خوراک خرس و شیر و حیوان درنده بشم بهتر تا با تو توی یه ماشین باشم.

چند دیقه ای گذشت حدود نیم ساعت یا 45 دیقه ساحل کنار خیابون بود. اما دریغ از یک ماشین. فقط دوبار ماشین اومد که اونم با سرعت زیاد رد شد.ساحل حتی نمی دونست تو کجا ایستاده. دیگه خسته شده بودکه یه دفعه احساس کرد یه موجودی داره بد جور نگاهش می کنه و آروم آروم بهش نزدیک میشه.

خوب اطرافش رو نگاه کرد. حرکات ریزی رو بین بیشه ها و علف ها می دید ترس همه وجودش رو برداشته بود.دوباره تو امتداد جاده راه افتاد. حدودا صد متری راه رفته بود و از ماشین دور شده بود. دوباره با نزدیک شدن یک سگ بهش همه مسیررو دویدتا به ماشین برسه نزدیک ماشین هر کاری کرد درباز نشد از پشت در چند بار به شیشه زد تا بابک در و باز کنه اما انگار نه انگار.

به سمت راننده اومد شیشه ماشین نیمه باز بود شروع به التماس کردن شد. ولی بابک روی دنده لجبازی افتاده بود و درو باز نمی کرد. سگ بهش خیلی نزدیک شده بود با صدای بلند پارس می کرد. ساحل از ترسش به التماس افتاده بود. بابک از فرصت استفاده کردو گفت:باید قول بدی رو حرف من حرف نزنی. هرچی من گفتم بگی چشم.ساحل در حالی که از ترس فریاد میزد گفتم :قول می دم به خدا قول می دم.

بابک در ماشین رو باز کرد و ساحل پرید توی ماشین و درو محکم بست سگ به در ماشین چسبیده بود و پارس می کرد و دندون هاشو نشون می داد.ساحل چشم هاشو محکم بسته بود وداد میزد برو برو . بابک به سرعت رانندگی کرد.بعد چند دیقه یه طرف جاده ماشین رو نگه داشت و رو به ساحل کردکمی نگاهش کرد و گفت :دیدی همیشه عموهات نمی تونن نجاتت بدن ؟بعضی وقت ها باید خودت ،خودت رو نجات بدی.

ساحل با همه حال ترس گفت:آره.

بابک: قولت که یادت نرفته.

ساحل هنوز از ترس گریه می کرد. با همون حالت گفت :نه یادم نرفته .

نزدیک ساعت 1بعد از ظهر بود به خونه رسیدن ساحل درو باز کرد بره خونه که بابک ماشین رو پارک کردو پیاده شدباهاش وارد خونه شد. از اون روز اذیّت های بابک زیاد شده بود. ساحل هر کاری می کرد نمی تونست خودش رو از دست اون نجات بده.یک هفته بود که بابک هر دوروز درمیون می اومد سراغش. شهریار از این اومدن های بابک کلافه شده بود، ولی چون می دید ساحل راضیه و حرفی نمی زنه اونم چیزی نمی گفت.

 ساحل مثل همیشه  به دانشگاه رفت.

  ساعت 9رسید دانشگاه مستقیم به سر کلاس رفت. با کمال تعجّب دید مجتبی توی کلاس نشسته.

با دیدن ساحل از جاش بلند شد و سلام داد.

ساحل که از دیدنش تعجّب کرده بود نگاهی بهش کرد و گفت: سلام .اینجاچی کار می کنی؟

دلم روضه ی مادر می خواهد...
ما را در سایت دلم روضه ی مادر می خواهد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nazanin532005 بازدید : 129 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 0:39