پسرخاله ها

ساخت وبلاگ

بخشی از کتاب پسرخاله ها اثر خانم منیری

 

پرهام مثل هر روز فقط کمی بی انرژی تر از هر روز سلام داد به پشتی صندلی تکیه زدو چشم هاشو بست.

فرهاد هم جلو نشست.پریناز ماشین و از پارکینگ درآورد و درو بست و راه افتاد .توی مسیر چندبار به عقب نگاه کرد دید چشم های پرهام بسته است .خواست حرف بزنه که فرهاد نزاشت.

جلوی شرکت، پرهام از ماشین پیاده شد.نگاهی به پریناز کردو گفت:چیه شب نخوابیدی چشمات بد جور قرمزه هرکی ندونه فکر می کنه تاصبح گریه کردی.نکنه اتفاقی افتاده؟

پریناز :نه آقا اتفاقی نیفتاده .ولی شما انگار حالتون خوب نبود تمام مسیر خوابیده بودید.

فرهاد نگاهی به پرهام کرد.پرهام بدون هیچ حرفی فقط گفت:خدانگه دار می بینمت.بعد رفتن پرهام .فرهاد موندو پریناز.

پریناز نگاهی بهش کردو گفت:نمی شه ازتون خواهش کنم که..

فرهاد زود گفت:راه بیفت.

پریناز نگاهی بهش کردو گفت:نمی شه من خودم با پرهام حرف بزنم.

فرهاد:راه بیفت برو کلانتری شماره ...

پریناز ماشین رو روشن کردو راه افتاد.کمی که رفته بود گفت:من نمی شناسم خودتون آدرس بدید.

فرهاد:باشه برو درست می ری فقط سر چهار راه بپیچ به چپ.

پریناز:یعنی هیچ راهی نیست که آقا منو ببخشه؟

فرهاد :مثل این می مونه من بگم هیچ راهی نیست اجازه بدی خواهرت بیاد سر کار.

پریناز:من که اجازه دادم بیاد سر کار.

فرهاد:اره امّا تا 15 روز.

پریناز دست چپ پیچیده بودو داشت می رفت.از بس چشماش اشک آلود بود کم موند بزنه به یه ماشین .فرهاد یه دفعه گفت:بزن کنار اینطوری نمی شه خودم رانندگی کنم بهتره لااقل به یه مقصد میرسیم.مستقیم نمی ریم اون دنیا.

پریناز ماشین رو نگه داشت هردو پیاده شدن و جاهاشونو عوض کردن.

فرهاد شروع به رانندگی کرد .

پریناز با دستمال اشک چشماشو پاک کردو گفت:نمی شه شما کمکم کنید آقا فرهاد؟

فرهاد:من نهایت کمکم رو دارم می کنم.

پریناز همینطور که گریه می کرد گفت:ممنون.

فرهاد:الان گریه نکن و حواس منو پرت نکن.بزار رانندگی کنم .

پریناز:چشم هاشو بست و به صندلی تکیه داد.

فرهاد جلوی دادسرا ماشین رو برد توی پارکینگ و پارک کرد از ماشین پیاده شدو رو به پریناز کردو گفت:پیاده شو.

پرینازازماشین پیاده شدولی رنگش مثل گچ سفید شده بود طوری که با دیدنش ترسیدو گفت:چه خبره اته قتل نکردی که فقط دروغ گفتی.نمی خوان بکشنت یا حبس ابد بدن .نهایتش یکی دو سال زندان داری.

پریناز دستش رو گذاشت روی کاپوت ماشین و کمی به اون تکیه داد.فرهاد نگاهی بهش کرد و گفت:زود بریم تو زود کارت راه می افته.

پریناز:من تا حالا همچین جایی نیومدم.

فرهاد :انقدرها هم جای بدی نیست ها.

پریناز راه افتاد همراه فرهاد داخل سالن رفت.فرهاد که انگار می دونست کجا میره  جلو میرفت و پریناز با فاصله کم پشتش.

فرهاد از پله ها بالا رفت و پریناز هم دنبالش .هراز گاهی برمی گشت و می گفت مراقب باش نیفتی .طبقه دوم سمت راست اتاق 34.درش رو باز کردو رفت داخل قشنگ از صداش معلوم بود داره با یه نفر سلام و احوالپرسی می کنه.خیلی هم گرم و صمیمی بودن.فرهاد از همون جا گفت :بیا تو.

پریناز داخل اتاق رفت .سلام داد و ایستاد.

فرهاد که روی صندلی نشسته بود گفت:بیا بشین این جا.

پریناز نگاهی به مرد پشت میز کرد یه مرد تقریبا همسن فرهاد بود.چهره ی دل نشینی داشت با وجود ریشی که داشت زیبایی چهره اش قشنگ مشخص بود.یه کمی شبیه فرهاد بود ولی کلا از فرهاد جذابتر بود.بازوهاش از زیر استین کتش مشخص بود.انگار بدنسازی رفته بود .البته از ظاهرش معلوم بود .از باشگاه جدا نمیشه.پریناز همینطور نگاهش روی مرد پشت میز بود.ظاهر اراسته و زیباش چشم پریناز رو گرفته بود.با صدای فرهادجلو رفت و روی صندلی بغل دست فرهاد نشست.

فرهاد نگاهی بهش کردو گفت :کجایی؟حالت خوبه؟راحتی؟

پریناز در حالی که هنوز رنگ به چهره نداشت گفت:آره .

فرهاد نگاهی بهش کردوآروم تو گوشش گفت:آره به  جونت دارم می بینم چقدر خوبی.

مردی که اونطرف میز نشسته بود گفت:خوب یه  لیوان آب بده بخوره.

فرهاد یه لیوان برداشت و چندتا قند ریخت داخلش  با ته خود کارش هم زد.مرد پشت میز گفت:تو دست از این کارت برنداشتی؟

فرهاد نیش خندی زدولیوان رو داد دست پرینازو گفت :اینو بخور .

پریناز:لیوان رو گرفت لرزش دستهاش کاملا دیده میشد.

فرهاد :بخور .

پریناز کمی از اون رو خورد و کمی مکث کرد بعد بقیه رو سر کشید.

فرهاد :خوبه الان حالت خوب می شه.بعد رو به اون مرد کردو گفت :خوب چطوری علی خوبی؟

علی :آره خوبم .تورو دیدم بهترهم شدم .حال امجدی چطوره ؟

فرهاد :اونم خوبه .

علی:خوب مشکل چیه؟اتفاقی افتاده؟

فرهاد:دیروزبهت یه ایمیل فرستادم نخوندی؟

علی:آره خوندم .

فرهاد:درباره ایشون بود.

علی یه نگاهی به کامپیوترانداخت. قشنگ معلوم بود داره ایمیلش رو نگاه می کنه روی شیشه های عینکش عکس ایمیل به وضوح افتاده بود بعد چند دیقه خوندن گفت :خوب پس ایشون با نام آریا کلاهبرداری کرده.

پریناز با شنیدن این حرف از جا ش بلندشدو گفت :نه به خدا آقای قاضی ..

علی :اولاً وقتی من حرف می زنم، شما سکوت کنید .دوماً هرموقع ازت سوال شد جواب بده.سوماً این دادگاه رسمی نیست و به خواست دوست عزیزم فرهاد تشیکل شده و اینطور که معلومه آبروی شما مهم بوده که نخواسته ازتون علنی شکایت کنه و سو پیشینه برات درست کنه.چون فقط خواست به جرمت رسیدگی کنه اونم پنهانی .در ضمن اسم من علی مرادی هستش.

پریناز:خوب آقای مرادی من اشتباه کردم می دونم غلط کردم. به خدا قصد کلاهبرداری نداشتم.

فرهاد:بشین لطفاً .

پریناز نشست و گفت:تورو خدا آبروی منو نبرید.

فرهاد:مگه نشنیدی ؟ اگه اینجاییم و یه جلسه غیر رسمی تشکیل دادیم به  خاطر تو و آبروی توعه.

مرادی:خوب آقای امیری لطفا یه بار دیگه بفرمایید  جرمش چیه؟

فرهاد:خلاصه اش اینه که این خانوم با دروغ خودش رو مرد معرفی کردو با کلاهبرداری استخدام شدو راننده امجدی شد.الانم که فهمیدیم و خدمت شماییم.

مرادی نگاهی به فرهادکردو بعد به پرینازنگاه کردو گفت:خوب خانوم الان شما می تونید توضیح بدید.

پرینازخواست بلندشه که مرادی گفت:بشین و راحت باش این جلسه رسمی و قانونی نیست یه جلسه دوستانه است همین.

پرینازدوباره نشست و یه لیوان آب ریخت و خورد بعدش گفت:من فقط یه کار خوب و آبرومند می خواستم همین.می خواستم به خودم کار کنم و کسی بهم دستور نده.کسی بهم امرو نهی نکنه.

فقط می خواستم زندگی خودم و خواهرم رو بچرخونم همین.

مرادی:با دروغ ؟

فرهاد:خواهرت که می گفت تو یه حسابداری.

پریناز:درسته .به خواهرم گفتم توی یه شرکت حسابداری می کنم.نمی خواستم اون بدونه کارم چیه؟

دلم روضه ی مادر می خواهد...
ما را در سایت دلم روضه ی مادر می خواهد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nazanin532005 بازدید : 97 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 0:39