پروانه

ساخت وبلاگ

<strong>پروانه</strong> اثر ششم ام البنین منیری

 

 

پریناز توی اتاق فرهاد نشسته بود و اروم اشک می ریخت در اتاق باز شدو فرید اومد داخل نگاهی بهش کردو گفت:چیشد ؟رفت.

پریناز اروم طوری که صداش از ته چاه در می اومد گفت :اره

فرید تلخ خندی زدی گفت:پس انقدر دوست داشت.

پریناز سرش پایین بود و هیچی نمی گفت .فرید از اتاق بیرون رفت و در بست.

پریناز دوباره خودش رو روی تخت خواب انداخت و زد زیر گریه به همه ی ارزوهایی که داشت و تبدیل به رویا شده بود گریه می کرد به همه امیدهایی که داشت و تبدیل به خواب شده بود گریه می کرد .به عشق ناکامش ،به روزهایی که بافرهاد می تونست باشه و نبود.به اون چهار روز زندگی پراز هیجان .

به تمام روز هایی که برای داشتنش نقشه می کشید.برای روزهایی که باهم تنها، فقط نفس می کشیدن بدون یه کلمه حرف.

توی این خیال ها بود که صدای دراومد بعد صدای فرشاد اومد که می گفت:فرهاد هستی .دوبار که در و زد ،بعد در باز شد واومد داخل .فرشاد وارد اتاق شدو چشمش افتاد به پریناز ،درو بست و ایستاد.

فرشاد به پریناز که چشمش از اشک قرمز شده بود نگاه کردو گفت:فکر نمی کنی دیره.

پریناز سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت.

فرشاد:کاش دیشب این اشک هارو می ریختی.

پریناز:نزاشت.

فرشاد:نزاشت یا از دلش نیومد.

پریناز:نمی دونم.

فرشاد:پس هنوز نمی دونی دوست داره یا نه.

پریناز:نخواست خودم رو بشکنم.

فرشادنیش خندی زدو گفت:خدای من .بعد توهم خیلی مغروانه از اتاق اومدی بیرون و گفتی به جهنم هرچه بادا باد.

پریناز از جاش بلندشدو گفت:برو بابا  توام وقت گیر آوردی.

فرشاد:خیلی خوب پس از اتاق که رفتی بیرون فرهاد رو کلا فراموش کن و خودت رو بسپار به دست سرنوشت .چون با کاری که تو کردی.فکر نکنم دیگه بتونی از دست وجدان درد اروم بگیری.در ضمن با کاری هم که فرهاد کرد ناخواسته تورو تو درد سر انداخت.

پریناز هیچی نمی گفت و فقط نگاه می کرد.

فرشاد دوباره گفت:از امروز منتظر باش که سایه خانوم بهت بزرگی کنه.از امروز منتظر باش که سایه هرچی دق و دلی توی این مدت داشته سرت خالی کنه.

از امروز منتظر باش که شدی کارگر خونه سایه.

پریناز:الان من باید چیکار کنم.

فرشاد:فقط باید صبور باشی .همین.

پریناز:فرهاد سرش و برداشت و فرار کرد.

 

فرشاد:این حرف منطقی نیست ،جلوی کاری که تو کردی.داری وجدانت رو اروم می کنی .ولی نمی شه.

پریناز نگاهی به فرشاد کرد در حالی که اشک چشماش رو با دستش پاک می کردجلوی فرشاد ایستاد و گفت:اره حق باتوعه اصلاً من مقصرم و فرهاد بی گناه.

فرشاد:نمی تونستی به برادرت بگی من شوهرم رو دوست دارم.می مردی؟

پریناز:نه نمی مردم .فقط خواستم یه بار از ته دل فرهاد باخبر بشم.

فرشاد:خوب شدی .حالا راحت زندگی تو بکن.

پریناز:برای خودم متاسفم.

فرشاد:چه زیبا .دیشب توی همین اتاق و همین جا که تو وایستادی فرهاد ایستاده بودو همین حرف رو می زد.دقیقا اونم گفت برای خودم متاسفم.

پرینازنگاهی بهش کردو از اتاق بیرون رفت .صدای فرید می اومد انگار داشت با کسی بلند حرف میزد.پریناز زود رفت تو اتاق فریدو در باز کرد و داخل شدو گفت:چه خبرته .صدات توی سالنه.

فرید نگاهی به پریناز کردو گفت:تو یاد نگرفتی در بزنی؟

پریناز چشمش به مهشید افتاد که داره گریه می کنه رفت کنارش نشست و گفت:تو چرا گریه می کنی؟

فرید:پاشو برو بیرون.دارم با زنم حرف می زنم ها.

پریناز:ول کن داداش من ،این چه حرف زدنیه.

فرید:برو بیرون.

پریناز در حالی که مهشید رو بغل کرده بودگفت:عمرا .خودت برو .

فرید:مهشید.

مهشید اروم دست پریناز رو گرفت و گفت:برو بیرون نگران من نباش.

پریناز :تو خول شدی می گم صداتون بلنده .شمسی جون صداتون رو میشنوه.تازه فرشاد هم اومده جمع کنید خودتون رو .

فریداین بار باصدای بلندتری گفت:پریناز برو بیرون.همین الان.

پریناز نگاهی به مهشید کردو گفت:باشه.هر غلطی دوست داری بکن.

فرید در اتاق رو باز کردو با صدای بلند داد زد: بیرون.

پریناز نگاهی به مهشید کرد.مهشید از ترسش رنگش سفید شده بود .پریناز دست مهشید رو گرفت و کمی فشار داد بعداز اتاق بیرون رفت .

فرید دراتاق رو بست.

پریناز به سمت اتاق شمسی خانوم رفت .درباز کردو رفت داخل .فرشاد و مادرش باهم نشسته بودن.

پریناز با دیدنشون گفت:ببخشید نمی دونستم اینجایید.خواست بره بیرون که فرشاد گفت:دعوشون رو رفتن فرهاده ؟درسته.

پریناز:نمی دونم .چیزی نگفتن.

فرشاد:یعنی این دیگه گفتنم داره.هر ادم عاقلی می دونه .بچه هم از در بیاد تو می فهمه.

پریناز:فکر نکنم.

شمسی خانوم :دست بزنم داره؟

پریناز:نه شمسی جون .

فرشاد:کی می رن؟

پریناز:نمی دونم.

فرشاد:امیدوارم قبل از این که دستم به خونش اغشته بشه از این جا برن.

پریناز:خوب زن و شوهرن دیگه.

فرشاد:یعنی تو خونه خوشونم اینطوری رفتار می کنن.

پریناز بلندشدو از اتاق بیرون اومد دوباره به اتاقی که فرید ومهشید بودن رفت.

فرید هنوز داشت با مهشید دعوا می کرد.

پریناز دست مهشید رو گرفت و گفت:بیا کارت دارم.بعدبا خودش بیرون برد توی سالن نگه داشت و گفت:همین جا بمون.

بعد برگشت داخل اتاق و رو به فرید گفت :روی چی باهاش دعوا می کنی اینطور بلند بلند داد میزنی؟

فرید می خواست حرف بزنه که دوباره پریناز گفت:خجالت نمی کشی؟اشتباه خودت رو میندازی گردن دیگران

فرید:من اشتباه نکردم.

پریناز:اره تو هیچ وقت اشتباه نمی کنی.

فرید:اون بی وجود بود که در رفت.

پریناز:باشه اون بی وجود اون ترسو اون بزدل اون نامرد اون هرچی تو بگی.ولی تو چی؟تویی که داری انتقام برادر و از خواهر باردار می گیری چی؟

فرید:من فقط حرف می زنم.فرار نمی کنم.

پریناز:نمی گی بلایی سر خودش و بچه بیاد چیکار می کنی؟مگه تو عاشقش نبودی عشق انقدر دوام داره.هرجا دیدی به ضرر تو  عشق و زیر پا بزاری.هر جا به نفع توعه عشق فریاد بزنی.

فرید:این کار فرهاد بی جواب نمی مونه.

پریناز:اره..فقط  به چه قیمتی؟به قیمت شکستن دل مهشید؟به قیمت خطر انداختن جون بچه ات؟

فرید:من اشتباه نمی کنم.فرهاد تورو دوست داشت فقط نمی دونم چرا جا زد.

پریناز جلو اومدو دست های فرید رو گرفت و گفت:منم می دونم اون منو دوست داشت.ولی از غرورش کم نیاورد.غرورش اجازه نداد منو از تو بخواد.غرورش رو زیر پا نزاشت.باشه بزار بره .منم می دونم باهاش چیکار کنم.اینطور نمی مونه .ولی تا اون روز تو باید هوای مهشید رو داشته باشی.بعد دست های فرید رو محکمتر فشار داد و گفت فقط قول بده به خاطر من و زندگی من باهاش دعوا نکنی.

فرید سرش رو تکون داد و گفت:باشه .باشه عزیز دلم .توام از دست من ناراحت نشو.من خواستم ارزش تورو بدونه.

پریناز:ممنون.حالا برو از مهشید عذر خواهی کن و از دلش در بیار.

فرید از اتاق در اومد .توی سالن مهشید و فرشاد و شمسی خانوم نشسته بودن.

فرید نگاهی به مهشید کردو جلو رفت بغلش کردو گفت:منو ببخش.اشتباه کردم .

مهشید که رنگش کم کم به خودش می اومد گفت:من از طرف فرهاد ازتون عذر می خواهم.

فرید:بی خیال .اصل کار خودتی.مراقب خودت و بچه باش .فقط همین.بعد رو به فرشاد و شمسی خانوم کرد و گفت:به خاطر این که اوّل صبح صدامو بلند کردم معذرت می خوام.

فرشاد:ای کاش قبل از این که کاری کنی بامن مشورت می کردی.همونطور که تو برادرپرینازی  منم برادر بزرگش بودم .اینطوری بهتر نتیجه می گرفتی.

پریناز از اتاق اومد بیرون و گفت:دیگه درباره من و فرهاد حرف نزنید بشینید صبحونه بیارم.

دلم روضه ی مادر می خواهد...
ما را در سایت دلم روضه ی مادر می خواهد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nazanin532005 بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 0:39